اینفلوئنسرها ... شغل یا تفریح؟
سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۲، ۱۱:۰۰ ق.ظ
رنگهای شاد، غذاهای خوشمزه، مکانهای جذاب، خانههای همیشه تمیز، لباسهای خوشرنگ و لبخندهایی که تمامی ندارند.
این جا کجاست؟ کجای این دنیاست که انگار خوشبختی در آن از ازل بوده و تا ابد هم ادامه خواهد داشت. این سرزمین ماگهای متفاوت، سفرهای رنگی و جورابهای پشمی منگولهدار و دامنهای بلند و موهای همیشه بافته کجای این نقشهای است که هر قدر زیر و رو میکنیم، نمییابیماش؟ و این زبانی که از حروف ما استفاده میکند ولی همیشه مهربان و پذیرنده است، همیشه چیزی برای یاددادن دارد و تمام صفتهای خوبی را که یاد گرفتهایم، به تصویر میکشد، کجاست؟
به صفحههای اینفلوئنسرها که سر میزنیم، این طور به نظر میرسد که آنها در دنیای دیگری زندگی میکنند که نیازی به کار کردن نیست و تفریح و رفاقت در این جا حکمرانی میکند. این طور به نظر میرسد که آنها موجودات خوشبختی با خانههای زیبا، دوستان خارقالعاده، همسران فهیم و فرزندان «گوگوری»اند که مثالش را در هیچ کجا ندیدهایم. کافهها و رستورانهای زیادی را میشناسند، از پس هر کاری برمیآیند و جملههای انرژیبخش ورد زبانشان است. به دنیای خودمان نگاه میکنیم، که در آن همه جور آدمی پیدا میشود، دنیای آدمهای خاکستری که بلدند خسته شوند، گریه کنند، بدوند، بایستند، بخواهند و از خواستنشان ناامید شوند. غذاهایمان ته میگیرد، میسوزد، چاق میشویم، بیش از حد لاغریم، موهایمان همیشه وز کرده، زیر چشمهایمان پف میکند، حوصلهی دوستمان را نداریم، یا این که همانقدر بلدیم پرانرژی باشیم ولی انگار ماگهای خانهمان این اجازه را به ما نمیدهد.
ما این دنیا را میخواهیم و همیشه در رویاهایمان تصور چنین زندگی بیدغدغهای را داشتهایم و خیلیها به ما گفته بودند که این زندگی فقط در قصههاست یا در بهترین حالت مثل پینوکیو، اگر هم چنین زندگیای وجود داشته باشد، عاقبت خوشی در انتظارمان نخواهد بود؛ پس ما دنیای خاکستری کارمندی را انتخاب کردیم و چوب جادویی اینفلوئنسرها را به خودشان سپردیم. تا این جای کار همه چیز درست است، انسانهایی هستند که انتخابهای بهتری داشتهاند و توانستهاند با وقت و تلاش زیاد خود را از سطح انسانهای معمولی بالا بکشند و تبدیل به افرادی بااراده و سرسخت بشوند که حالا هیچ اتفاقی خم به ابرویشان نمیآورد و نمیتواند از جادوی رنگارنگ خانهشان جان سالم به در ببرد. پس میشود بهشان اعتماد کرد و به عنوان الگو بهشان نگاه کرد و ازشان انرژی گرفت. پس زندگی اینطورها هم که میگویند، سخت نیست، فقط ما راهش را بلد نبودهایم.
اما یک جایی، همان جا که ماگها را یکدست کردهایم و جوری هر روز لبخند زدهایم که حالا صورتمان درد میکند، خسته میشویم و به تعداد آدمهای خوشبخت شک میکنیم و به این فکر میکنیم که وقتی داشتند اراده را تقسیم میکردند و رنگها را به آدمها میدادند، چطور شد که سهم ما خاکستری شد و سهم آنها (که تعدادشان هر روز هم بیشتر میشود) همهی صورتیها و آبیهای خوشرنگ؟ مگر میشود تمام روزها آفتابی باشد یا آدم بلد باشد از تمام روزهای سخت سربلند بیرون بیاید؟ بدون ذرهای ترس و اشک؟ و اگر اشک وجود دارد، اگر دروغ همه جا هست و اگر همهی آدمها در تمام شرایط این همه «نایس» نیستند، پس چرا ما فقط سهم خوشیها را میبینیم؟ آیا این آدمهای مهربان فقط به خاطر امیددادن و این که حال ما را خوب کنند، این همه به خودشان زحمت میدهند و کارشان را ول میکنند تا عکسهای خوش رنگ و لعابشان را برای ما پست کنند و به حرفهای صد تا یه غاز ما گوش دهند و به ما بگویند که چطور اگر باحوصله چای را دم کنیم، رنگش میشود همانی که توی عکس آنها بود؟ از تصور این همه مهربانی اشک توی چشمهایمان جمع میشود و به خودمان لعنت میفرستیم که شک کردهایم به استعداد و توان این آدمها که اتفاقا عدهشان چهقدر زیاد است؛ انگار خدا خواسته مهربانی و زندگی خوب را با این آدمها پخش کند. این طور که معلوم است هنوز هم باید شاگردی کنیم و یاد بگیریم. پس هنوز هم میشود دنبالشان کرد و اینها دروغ نیست و فقط ما کم دویدهایم.اما وسط این همه پستهای انرژیبخش و زندگی خوب، یک مرتبه یکی که تا حالا از ما میخواسته قوی باشیم لپتاپ تبلیغ میکند، دیگری که هارمونی را راز خوشبختی میداند، از ما میخواهد که اگر هر روز صبح ساعت ۸ بیدار شدهایم و دندانهایمان را مسواک کردهایم برای این موفقیت بزرگ یکی از دوستانمان را تگ کنیم. آن دیگری از شرکتی میگوید که گلدانهای منحصربهُفردی دارد که هر روز سر یک ساعت مشخص آواز میخوانند. خوشبختیشان جلوی چشمهای ما ترک برمیدارد. چای میریزیم، از همان چایی که هر کاری کردیم به رنگ بهشت نشد، مینشینیم و فکر میکنیم که تمام این لبخندها، موهای بافته و دامنها و سفرها و عشقها برای این بوده که آن آدم یک روزی بتواند آدامش خروسنشان را تبلیغ کند. دلمان اما میخواهد که آن زندگی خوب وجود داشته باشد، واقعی باشد تا ما بتوانیم حسرتش را بکشیم و بتوانیم به آدمها بگوییم «دیدی که فقط در قصهها نیست؟» ولی خب ما توی قصهها نیستیم و قهرمان ما انگار فقط داشته تمرین خوشبختی میکرده تا در جمع بزرگتری پذیرفته شود. ماگها را پنهان میکنیم چون میدانیم خوشبختی ما توی ماگ نیست.
لم میدهیم و در حالی که احساس میکنیم به اعتمادمان خیانت شده، چشمهایمان را میبندیم. عطر زندگی توی دماغمان میپیچد. تمام مدت همینجا بوده، منتظر ما. این خوشبختی خاکستری را نفس میکشیم. اما انگار کمی ته گرفته و دارد پررنگ میشود. ناهار پلوی تهگرفته داریم که نمیشود با هیچ فیلتری توی اینستاگرام به خورد مردم داد.
به خودمان میگوییم «خوشبختبودن یک کار تماموقت است و بعضیها به خاطرش پول میگیرند.»
این جا کجاست؟ کجای این دنیاست که انگار خوشبختی در آن از ازل بوده و تا ابد هم ادامه خواهد داشت. این سرزمین ماگهای متفاوت، سفرهای رنگی و جورابهای پشمی منگولهدار و دامنهای بلند و موهای همیشه بافته کجای این نقشهای است که هر قدر زیر و رو میکنیم، نمییابیماش؟ و این زبانی که از حروف ما استفاده میکند ولی همیشه مهربان و پذیرنده است، همیشه چیزی برای یاددادن دارد و تمام صفتهای خوبی را که یاد گرفتهایم، به تصویر میکشد، کجاست؟
به صفحههای اینفلوئنسرها که سر میزنیم، این طور به نظر میرسد که آنها در دنیای دیگری زندگی میکنند که نیازی به کار کردن نیست و تفریح و رفاقت در این جا حکمرانی میکند. این طور به نظر میرسد که آنها موجودات خوشبختی با خانههای زیبا، دوستان خارقالعاده، همسران فهیم و فرزندان «گوگوری»اند که مثالش را در هیچ کجا ندیدهایم. کافهها و رستورانهای زیادی را میشناسند، از پس هر کاری برمیآیند و جملههای انرژیبخش ورد زبانشان است. به دنیای خودمان نگاه میکنیم، که در آن همه جور آدمی پیدا میشود، دنیای آدمهای خاکستری که بلدند خسته شوند، گریه کنند، بدوند، بایستند، بخواهند و از خواستنشان ناامید شوند. غذاهایمان ته میگیرد، میسوزد، چاق میشویم، بیش از حد لاغریم، موهایمان همیشه وز کرده، زیر چشمهایمان پف میکند، حوصلهی دوستمان را نداریم، یا این که همانقدر بلدیم پرانرژی باشیم ولی انگار ماگهای خانهمان این اجازه را به ما نمیدهد.
ما این دنیا را میخواهیم و همیشه در رویاهایمان تصور چنین زندگی بیدغدغهای را داشتهایم و خیلیها به ما گفته بودند که این زندگی فقط در قصههاست یا در بهترین حالت مثل پینوکیو، اگر هم چنین زندگیای وجود داشته باشد، عاقبت خوشی در انتظارمان نخواهد بود؛ پس ما دنیای خاکستری کارمندی را انتخاب کردیم و چوب جادویی اینفلوئنسرها را به خودشان سپردیم. تا این جای کار همه چیز درست است، انسانهایی هستند که انتخابهای بهتری داشتهاند و توانستهاند با وقت و تلاش زیاد خود را از سطح انسانهای معمولی بالا بکشند و تبدیل به افرادی بااراده و سرسخت بشوند که حالا هیچ اتفاقی خم به ابرویشان نمیآورد و نمیتواند از جادوی رنگارنگ خانهشان جان سالم به در ببرد. پس میشود بهشان اعتماد کرد و به عنوان الگو بهشان نگاه کرد و ازشان انرژی گرفت. پس زندگی اینطورها هم که میگویند، سخت نیست، فقط ما راهش را بلد نبودهایم.
اما یک جایی، همان جا که ماگها را یکدست کردهایم و جوری هر روز لبخند زدهایم که حالا صورتمان درد میکند، خسته میشویم و به تعداد آدمهای خوشبخت شک میکنیم و به این فکر میکنیم که وقتی داشتند اراده را تقسیم میکردند و رنگها را به آدمها میدادند، چطور شد که سهم ما خاکستری شد و سهم آنها (که تعدادشان هر روز هم بیشتر میشود) همهی صورتیها و آبیهای خوشرنگ؟ مگر میشود تمام روزها آفتابی باشد یا آدم بلد باشد از تمام روزهای سخت سربلند بیرون بیاید؟ بدون ذرهای ترس و اشک؟ و اگر اشک وجود دارد، اگر دروغ همه جا هست و اگر همهی آدمها در تمام شرایط این همه «نایس» نیستند، پس چرا ما فقط سهم خوشیها را میبینیم؟ آیا این آدمهای مهربان فقط به خاطر امیددادن و این که حال ما را خوب کنند، این همه به خودشان زحمت میدهند و کارشان را ول میکنند تا عکسهای خوش رنگ و لعابشان را برای ما پست کنند و به حرفهای صد تا یه غاز ما گوش دهند و به ما بگویند که چطور اگر باحوصله چای را دم کنیم، رنگش میشود همانی که توی عکس آنها بود؟ از تصور این همه مهربانی اشک توی چشمهایمان جمع میشود و به خودمان لعنت میفرستیم که شک کردهایم به استعداد و توان این آدمها که اتفاقا عدهشان چهقدر زیاد است؛ انگار خدا خواسته مهربانی و زندگی خوب را با این آدمها پخش کند. این طور که معلوم است هنوز هم باید شاگردی کنیم و یاد بگیریم. پس هنوز هم میشود دنبالشان کرد و اینها دروغ نیست و فقط ما کم دویدهایم.اما وسط این همه پستهای انرژیبخش و زندگی خوب، یک مرتبه یکی که تا حالا از ما میخواسته قوی باشیم لپتاپ تبلیغ میکند، دیگری که هارمونی را راز خوشبختی میداند، از ما میخواهد که اگر هر روز صبح ساعت ۸ بیدار شدهایم و دندانهایمان را مسواک کردهایم برای این موفقیت بزرگ یکی از دوستانمان را تگ کنیم. آن دیگری از شرکتی میگوید که گلدانهای منحصربهُفردی دارد که هر روز سر یک ساعت مشخص آواز میخوانند. خوشبختیشان جلوی چشمهای ما ترک برمیدارد. چای میریزیم، از همان چایی که هر کاری کردیم به رنگ بهشت نشد، مینشینیم و فکر میکنیم که تمام این لبخندها، موهای بافته و دامنها و سفرها و عشقها برای این بوده که آن آدم یک روزی بتواند آدامش خروسنشان را تبلیغ کند. دلمان اما میخواهد که آن زندگی خوب وجود داشته باشد، واقعی باشد تا ما بتوانیم حسرتش را بکشیم و بتوانیم به آدمها بگوییم «دیدی که فقط در قصهها نیست؟» ولی خب ما توی قصهها نیستیم و قهرمان ما انگار فقط داشته تمرین خوشبختی میکرده تا در جمع بزرگتری پذیرفته شود. ماگها را پنهان میکنیم چون میدانیم خوشبختی ما توی ماگ نیست.
لم میدهیم و در حالی که احساس میکنیم به اعتمادمان خیانت شده، چشمهایمان را میبندیم. عطر زندگی توی دماغمان میپیچد. تمام مدت همینجا بوده، منتظر ما. این خوشبختی خاکستری را نفس میکشیم. اما انگار کمی ته گرفته و دارد پررنگ میشود. ناهار پلوی تهگرفته داریم که نمیشود با هیچ فیلتری توی اینستاگرام به خورد مردم داد.
به خودمان میگوییم «خوشبختبودن یک کار تماموقت است و بعضیها به خاطرش پول میگیرند.»
طراحی گرافیک و تبلیغات: 09123381563
منبع: mbanes.ir
- ۰۲/۰۸/۲۳